روزی با ریحانه حرف میزدم
قرار بود هر روز یک خاطره از زندگی همدیگه تعریف کنیم
قرار شد اول من یک خاطره تعریف کنم که خیلی کنجکاو بود برای شنیدنش
اما من گفتم خاطره ی خودمرو می گم اما اول یک رمان تعریف می کنم و این رمان رو به چند بخش تقسیم می کنم
تا هم کنجکاوی بیشتر بشه هم حوصله ی ریحانه سر نره
و نوشتم در اولین قدم اسم رمان هست:
بازی سر نوشت
گفتم داستان را روز بعد تعریف می کنم
او هم قبول کرد و خدا حافظی کردیم
روز آمد امدم تا قسمتی از رمان را برایش بنویسم اما با یک پیام تلخی روبرو شدم
که نوشته بود ریحانه تصادف کرده و امیدی برای بر گشت نیست
باورم نمی شد
فکر می کردم شوخی می کند
اما بعد خبر فوتش را شنیدم از کسانی که عاشقش بودند
از کسانی که دوستش داشتند
از کسانی که………..
با خود گفتم اری
این است بازی سرنوشت
تنها ماندن
غصه خوردن
نگاهی با چشمی که نمی توان دید
روزی است روزی نیست
ثانیه ای است ثانیه ای نیست
و دیگر تا اخر عمر نیست…………

بای



تاريخ : یک شنبه 29 تير 1393برچسب:, | 23:23 | نویسنده : masomeh |



تاريخ : پنج شنبه 12 تير 1393برچسب:, | 11:2 | نویسنده : Tahoora |



تاريخ : پنج شنبه 12 تير 1393برچسب:, | 10:55 | نویسنده : Tahoora |